ببین دیوانه به هم ریختی جهان مرا
بریده ، زخمِ دل کندنت نفس مرا
می دانی بی قرار خواهد شد
هرکس به هر زبان بنویسد داستان مرا
شهرزاد ، خالی ام از تو و گذشتم
از هزار ویک شب های بی تو
گرفته داغ ِعشق تو روان مرا
در اندیشه معجزه ای نایاب بودم وناگاه
خدایم گرفت به فراق تو جوانی مرا
نه تو یوسف صدیقی و نه من زلیخای شیدا
قفل هفت در بگشا و در دم بگیر جامه ی مرا
تو را به حرمت کعبه ی عشق سوگند
برو و زهرآگین تر مکن کام مرا
چه حکایت عجیبی است بعد وداع تو
مهری تابان بغل کرده آسمان مرا
تو ماه گم شده ی من نیستی ؛سایه ی منی
برو وتمام کن هزار ویک شب های تار مرا
درباره این سایت